حکایت دریاست زندگی گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی گاهی هم فرو می رویم، چشم های مان را می بندیم، همه جا تاریکی است.
کاش می شد سرنوشت خویش را از سرنوشت کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت کاش می شد همچو سعدی رفت و رفت ورفت ورفت قصه دلدادگی را بی در و پیکر نوشت کاش می شد همچو حافظ فارغ از وابستگی بی خود از خود بود و یک دیوان شعر تر نوشت کاش می شد همچو مولانا زقرآن مغز را برگزید و پوست را بگذار بهرخر نوشت کاش می شد همچو خیام از فراز قله ها جنگ شعر و دانش و اندیشه را ازبرنوشت کاش می شد همچو فردوسی به سی سال تمام حکمت و تاریخ حکمت را به یک دفتر نوشت کاش می شد چون نظامی راوی صد بزم بود عشق را با قصه شیرین تر از شکر نوشت کاش می شد این غزل را پاره کرد و دور ریخت جای آن یک چامه خونین خنیاگر نوشت
سخنی با عزیزانم:
مادر عزیزم ومهربانتریم که هر چه آموخته ام ، تو اولین معلم و بهترین استادم بودی وهستی...
پدرعزیز و مهربانم،جانم فدای نگاه پر از مهرت که هرچه دارم از دعای خیر توست...
دختر عزیزتر از جانم...
پسر عزیزتر از جانم...
همسر مهربانم و همیشه همراهم...
این وبلاگ یادگاری است از من تا اگر روزی نبودم؛ مرور بخشی از لحظات عمرم شادی بخش لحظات عمرتان باشد.شروع وبلاگ 1393/10/13